کد مطلب:313738 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:180

تو عزادار فرزندم، حسین، را کتک زدی
جناب حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ اسدالله جوانمردی، از گویندگان مشهور حوزه ی علمیه ی قم، نوشته اند:

20. این جانب اسدالله جوانمردی اطلاع حاصل كردم كه برادر عزیزم حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ علی ربانی خلخالی كتابی در باب زندگانی سردار رشید نهضت كربلا، حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام، در دست تألیف دارند. خواستم كرامتی را كه در حدود سی و پنج سال قبل از تاریخ تحریر این سطور، بدون واسطه از شخصی به نام غلام حسین شنیده ام برای ایشان بنویسم تا در كتاب مفید و سودمندشان، به عنوان یكی از كرامات قمر بنی هاشم علیه السلام، درج نمایند و من متأسفم از اینكه این قضیه را در هنگام شنیدن یادداشت ننمودم و به قوت حافظه مغرور شدم و الآن می بینم بعضی از جزئیات آن از یادم رفته است. در عین حال كرامتی است بسیار جالب و بكر، كه شاید آن را كسی یا نشنیده و یا اگر شنیده باشد تا به حال در كتابی نوشته نشده است. مطلب از این قرار است كه:

اوایل سال های طلبگی من بود كه جهت گذراندن تابستان به «غریب دوست»، كه



[ صفحه 580]



زادگاه من است، رفته بودم. بعد از ظهر یكی از روزها بود. از منزل بیرون آمدم، مرد غریبه ای را دیدم كه با چند نفر از ریش سفیدان ده در زیر سایه ی درختی نشسته بودند. من هم آمدم پیش آنان، سلام كردم و در كنار آنان نشستم. مرد غریب سنا در حدود شصت و پنج ساله می نمود؛ قوی هیكل، دارای چشمان زاغ، و موهای سر و صورتش سفید. مشغول صحبت بود. ضمنا بساطی هم باز كرده و بعضی از وسایل را روی آن چیده و دستفروشی می كرد. تا احساس كرد من طلبه هستم، شرح تاریخ زندگی خویش را چنین شروع كرد:

شاید آقایان احساس كنند من یك دستفروش دوره گرد عادی هستم. خیر، من از كسانی هستم كه از بالا به پایین آمده ام و در عین حال خدا را به این حال شكرگزارم.

داستان زندگی من چنین است: در آن زمانی كه كشور روسیه بلشویكی شد و لنین علمای اسلام و مسلمانان بانفوذ را، یا كشت و یا به دریا ریخت؛ جمع زیادی را نیز به قسمت «سیبری» روسیه، كه نزدیكی های قطب و بسیار سرد است، تبعید نمود. من در آن زمان كماندوی شهربانی سیبری بودم (به اصطلاح ما، سرهنگ شهربانی می شود). دایی من، مدعی العموم آن قسمت و در عین حال پدر خانم من بود و ما در آن سامان به نبوت حضرت داود علیه السلام معتقد بودیم و از لحاظ نسل و نژاد، روسی محسوب می شدیم.

روزی به من خبر دادند كه مسلمانان تبعیدی به صورت دسته جات فشرده بیرون ریخته اند و سر و پا برهنه راه می روند و به سر و سینه می زنند و شعر می خوانند و گریه می كنند. من هفت تیر خود را برداشته، شلاق محكمی نیز به دست گرفته، با جمعی از پاسبانان به جلوی آنان رفتم. یكی از آنان سرش را هم تراشیده بود و چنانكه بعدها هم فهمیدم قمه زن بود و در جلوی صفها با جوش و خروش «شاه حسین»، «وا حسین» می گفت و دستجات را رهبری می كرد. من آمدم جلوی او را گرفتم و گفتم دیوانه ها چه می كنید؟! این وحشیگریها و دیوانه بازیها یعنی چه؟! گفت: امروز عاشورا و مصادف با روزی است كه پسر دختر پیغمبر ما را با لب تشنه در كربلا كشته اند. ما هم روز شهادت او را گرامی می داریم و عزاداری می كنیم. گفتم: آقای شما چند سال است كشته شده؟ گفت بیش از هزار سال است!

گفتم: دیگر او مرده، برای او این كارها چه فایده دارد و او چه می داند شما به



[ صفحه 581]



خودتان كتك می زنید؟! او در جواب گفت: ما اعتقاد داریم كه پیشوایان ما، بعد از مردن هم، چنان آگاهند كه در زنده بودنشان آگاه بودند و مرده و زنده ی آنان یكی است! گفتم: اگر چنین است چرا آنان را به امدادتان فرانمی خوانید كه بیایند شما را از تبعید و یا حداقل از دست من نجات بدهند؟!

او در جواب گفت: ما آقایمان را برای مثل تو «ساباخلاره» یعنی سگها فرانمی خوانیم! من عصبانی شدم و با شلاق آنچنان به زدن وی پرداختم كه پوست سر و صورتش كنده می شد و به شلاق می چسبید! من او را می زدم و او بدون اینكه گریه كند می گفت: یا اباالفضل علیه السلام! (در این اثنا اشك چشمان ناقل داستان، سرازیر شد) و من هر شلاقی كه می زدم، او همچنان می گفت: یا اباالفضل علیه السلام! یكمرتبه دیدم از پشت سر یك كشیده ی محكم بر من زده شد. این سیلی آنچنان در من اثر كرد كه دنیا در چشمان من تاریك شد و خیال كردم دنیا بر سر من فرود آمد.

ناقل داستان باز گریه می كرد و می گفت: این سیلی را به ظاهر دائیم، كه پدر خانمم بود، زد ولی در معنا این سیلی را اباالفضل علیه السلام بر من زد. به پشت سر نگاه كردم و دیدم دائیم بر من سیلی زده است. به من پرخاش كرد كه: چه می كنی و چرا این بیچاره را می كشی؟!

من به خانه برگشتم، ولی خیلی ناراحت و گیج شده بودم و سیلی كارش را كرده بود. باری، وارد خانه شدم و بدون اینكه چیزی بخورم خوابیدم. در عالم خواب، دیدم قیامت برپا شده و همه ی مردم، از اولین و آخرین، در یك صحرا جمع شده اند. مردم آنچنان به همدیگر فشار می آورند كه همه غرق عرق شده اند. گویی كه آفتاب روی سر مردم قرار دارد. گرما همه را بی طاقت كرده و زبان ها از شدت تشنگی از دهانها بیرون آمده بود. همه به دنبال آب هستند و مردم به همدیگر می گویند: فقط، پیغمبر آخرالزمان به مردم آب می دهد. من هم با هر وضعی بود خود را كنار حوض رساندم، دیدم كه حضرت علی علیه السلام به فرمان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم به مردم آب می دهد. من هم عرض كردم: آقا، آقا، به من هم آب بدهید! حضرت علی علیه السلام فرمود: به تو آب دهم كه امروز عزادار فرزندم، حسین علیه السلام، را كتك زده ای؟! گفتم: آقا، اشتباه كرده ام، جبران می كنم، بفرمایید چه بگویم مسلمان شوم تا به من آب بدهید.



[ صفحه 582]



من، همچنان ناله و التماس می كردم كه یكمرتبه دیدم همسرم مرا بیدار كرد و گفت: پاشو، آب آوردم! گفتم: من تشنه نیستم. گفت: پس چرا از رئیس مسلمان ها، با آن همه التماس، آب می خواستی؟! برای اینكه او چیزی نفهمد، آب را از دستش گرفتم و تا برابر لبهایم آوردم ولی دیدم این آب مثل آبهای فاضلاب گندیده و بدبو است! گفتم: این چه آبی است برای من آوردی؟! گفت: مگر چگونه است؟! گفتم: بوی بد می دهد، گندیده است. گفت: آب ایرادی ندارد، تو مسلمان شده ای، اینها را بهانه می آوری!

قانون مذهب ما این بود كه اگر كسی از دین بیرون رود، باید كشته شود. من فكر كردم این زن را بكشم تا مرا لو ندهد. هفت تیر را برداشتم بزنم كه فرار كرد و یكراست به خانه ی پدرش رفت و جریان خواب مرا برای پدرش بازگو كرد. چیزی نگذشت كه به خانه ی من ریختند و درجه های مرا كندند و مرا دست بسته به زندان بردند. من هم یگانه فرزند پدر و مادرم بودم.

من وارد زندان شدم، منتظر عواقب كار خود بوده و از طرفی ممنوع الملاقات شده ام. در مدت توقف من در زندان، پدر و مادرم تنها دو بار، از دور توانستند مرا ببینند. مادرم زار زار گریه می كرد و من شك نداشتم كه مرا اعدام خواهند كرد، به دو جرم: یكی اینكه از دینم بیرون رفته ام و دیگری آنكه قصد كشتن همسرم را، كه دختر مدعی العموم منطقه است، داشته ام. ولی در زندان شب و روز گریه می كنم و به پیامبر خدا و حضرت علی و امام حسین و حضرت ابوالفضل علیهم السلام متوسل می شوم و نجات خود را از آنان می خواهم.

بیش از دو سه روز به محاكمه ی من باقی نمانده بود كه شب خواب دیدم یكی از آقایان (البته این قسمت از یاد من نویسنده رفته، والا خود ناقل می گفت كه چه كسی آمد و چه نام داشت؟ - جوانمردی) به خواب من آمد و به من فرمود كه: تو چیزی به زمان محاكمه ات نمانده و اگر محاكمه شوی كشته خواهی شد، فردا شب راه زیرزمین به پشت زندان باز خواهد بود و به پدر و مادرت گفته ایم در پشت زندان منتظرت باشند. فردا شب از زندان فرار كن و همراه پدر و مادرت، به سوی ایران حركت نما.

من، بی صبرانه، منتظر فردا شب شدم. سر موعد به طرف زیرزمین رفتم، دیدم



[ صفحه 583]



روزنه ای به بیرون باز شده است. از آنجا بیرون رفتم، دیدم پدر و مادرم پشت زندان منتظر من هستند! با هم حركت كرده و خود را به ایستگاه قطار رساندیم و حركت نمودیم. پس از آنكه قطار یك شب و روز مسیر خود را ادامه داد، دیدم بی موقع قطار ایستاد. من بسیار ناراحت شده و سؤال كردم: چرا قطار را نگه داشتند؟ گفتند: یك نفر فراری می خواهد با قطار از روسیه فرار كند و مأموران دنبال او هستند. من باز متوسل به ابوالفضل علیه السلام شدم كه ما را نجات بدهد. عجیب است كه همه ی قطار را گشتند ولی ما را ندیدند؛ از كنار ما می گذشتند ولی ما را نمی دیدند، تا به مرز ایران نزدیك شدیم. شب با پای پیاده آمدیم كنار رود ارس، كه در مرز ایران و شوروی قرار دارد (در اینجا باز در یاد ناقل نمانده كه آنها از ارس چگونه گذشته اند - جوانمردی). از ارس گذشته خود را به اردبیل رساندیم و در اردبیل به دست یك عالم شیعه مسلمان شدیم. نام من را غلامحسین، نام پدرم را شیرین علی و نام مادرم را شیرین خانم گذاشتند. سپس به كربلا رفتیم. پدر و مادرم در نجف ماندند و در همانجا مردند و به خاك رفتند، ولی من دوباره به ایران برگشتم و مدتی در فرودگاه تهران در قسمت فنی هواپیما مشغول كار شدم، ولی بعد چون فهمیدند من از روسیه آمده ام بیرونم كردند. در این مدت جسمم معلول شد و الآن به صورت دوره گرد دستفروشی می كنم و زندگی را می گذرانم، در عین حال خدا را شكرگزارم كه مسلمان شده ام و جزو دوستداران اهل بیت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم قرار دارم.